تو تنها دری هستی،ای همزبان قدیمی
که در زندگی بر رخم باز بوده ست.
تو بودی و لبخند مهر تو ،گر روشنایی
به رویم نگاهی گشوده ست.
مرا با درخت و پرنده، نسیم و ستاره،
تو پیوند دادی.
تو شوق رهایی، به این جان افتاده در بند، دادی.
تو آ غوش همواره بازی
بر این دست همواره بسته
تو نیروی پرواز و آواز من ،بر فرازی
ز من نا گسسته.
تو دروازه ی مهر و ماهی!
تو مانند چشمی،که دارد به راهی نگاهی.
تو همچون دهانی ،که گاهی
رساند به من مژده ی دلبخواهی.
تو افسانه گو،با دل تنگ من ،از جهانی
من از باده ی صبح و شام تو مستم
من اینک، کنار تو،در انتظارم
چراغ امیدی فرا راه دارم.
گر آن مژده ای همزبان قدیمی
به من در رسانی
به جان تو، جان می دهم ،مژدگانی
فریدون مشیری
:: بازدید از این مطلب : 1876
|
امتیاز مطلب : 14
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5